گریه در دنیای مجازی
خیابان قره آغاج پشت مدرسه سلیمی وارد کوچه ناریشچیلار میشویم باید در غرب آن آنقدر بروی تا راه نود درجه تغییر جهت بدهد. به طرف شمال کوچه با عرض 5/2 متر و درازای بیش از 150 متر، در طول این کوچه 4 دربند سمت غرب و 4 دربند سمت شرق ، وسط کوچه مغازه مسلم بقال درست نبش شمال شرق 4 راه قرار دارد یک دربند در شرق و یکی در غرب و هر دو به عرض کمتر از 2 متر است. البته مغازه سلطان بقال هم 50 متر بالاتر قرار دارد. دربند غربی با ما 24 خانوار زندگی میکنند سال 1342 ماه محرم در اردیبهشت ماه فرا میرسد عید غدیر که شد بوی ماه محرم را همه حس میکنند کودکان از همه زودتر، ماه محرم رسیده یا نه برای ما مهم نیست بعد از غدیر محرم است باید شاه حسین یا حسین گفت وقت آن هم عصرها. بعضی از کودکان کم سن و سال دم ظهر هم دو سه نفری دسته درست میکنند روبروی مسلم بقال رحیم بستنیچی با گاری چوبی مخصوص بستنی که دارای دو چرخ چوبی به قطر یک متر و با سایهبان به ارتفاع 5/2 متر هر روز از ساعت 12 الی 13 ظهر با زدن پایه فلزی با صدای بلند ( آییی بستنی ) همه را به خود جلب میکرد. رحیم بستنیچی آدم خوش برخوردی است با لباس روشن و پیشبند سفید که هیچ وقت کوچکترین لکه روی آن دیده نمیشد مشغول کسب و کار خود ،میگفتند زنش خیلی باسلیقه است .با یک قیران بستنی میداد نمیدانم چرا از او خوشم میآمد هیچ وقت عصبانی نمیشد همیشه با لحنی محبت آمیز با کودک و بزرگ صحبت میکرد. محرم که نزدیک میشد رنگ لباس او تغییری نمیکرد فقط یک شالگردن سیاه به گردن میانداخت. در ماه محرم بستنی میخریدیم با نوک قاشق مقداری بستنی اضافه میداد و میگفت:«احسان امام حسین» دختری کوچک که پدر نداشت پیش مادر و پدر بزرگش زندگی میکرد خانواده فقیری بودند دخترک هر روز به او نزدیک میشد و آرام میایستاد و رحیم بستنیچی به او بستنی میداد و میگفت پولش را از پدرت گرفتهام پدرت گفته به دخترم بستنی بده .و من در دنیای کودکی چگونگی پرداخت پول بستنی پدری که مرده چه داستانهایی در ذهن خود نمیساختم.
از مسلم بقال همه بچهها حساب میبردند. در اوقاتی که مشتری نداشت با صدای آرام قرآن قرائت میکرد و گاهاً با بزرگترها بحث دینی از رساله علماء به راه میانداخت. در 24 خانه دربند ما نزدیک به 120 دختر و پسر کوچک و بزرگ و هر ساله به تعداد آنها اضافه میشد.
هفته قبل از عید غدیر بود که هوای بقالی سرم زد از عزیز قنادی که مغازه او خیابان قره آغاج واقع است مقداری شکلات خریده درست روبروی مغاز مسلم بقال آمده و تازه شروع به فروش کرده بودم که مسلم بقال از پس گردن من گرفته و کشان کشان به در خانه ما که اولین در سمت جنوبی دربند قرار داشت آورده و به خانه پرتاپ کرد تا هوای رقابت با او را نداشته باشم و من هم از شدت عصبانیت همه شکلاتها را خوردم.
ته کوچه خانه خدیجه خانم قرار داشت زن جسوری بود و زیر حرف زور نمیرفت به این جهت هر روز با یکی گلاویز میشد گلاویز که نه ، لنگه کفش رد و بدل میکرد و اکثراً به در خانه او نزدیک نمیشدند.
چوب صاف یک متری به قطر دو سانتیمتر که بارها پدر از دست شلوغی من به تنگ میآمد با آن دنبالم میکرد و من هم مجبور به فرار یا اطاعت میشدم حالا حساب میکنم که پدر صدها بار مرا تهدید میکرد حتی یک مورد هم آن چوب به من نخورده است . چوب را برداشته و آماده مراسم شاه حسین کردم هوا ساعت 8 شب رو به تاریکی میرفت ساعت 6 در خانه نشسته بودم صدای یا حسین چند کودک شنیده میشود با خوشحالی با پای برهنه چوب به دست به بیرون میدوم پنج شش نفری دسته درست کردهاند و یک نفر نوحه خان که اکثراً من با صدای بلند یا حسین میگویم و جواب شاه حسین از بچهها. همه کودکان بین سه تا هفت سالهاند و رفته رفته تعداد افزایش و سن هم افزایش مییابد. یک مسئله به تجربه ثابت شده خدیجه خانم در ماه محرم دعوا نمیکند خوش اخلاق میشود بچهها هم دست او را خواندهاند در حال شاه حسین گویان داخل دربند دور میزنند اول از ده متری خانه او دور زده و در دور بعد از 7 متری و رفته رفته نزدیکتر و در آخر با جسارت و شجاعت از در خانه او هم رد میشویم آدم عجیبی بود میدانستیم که در دومین دوری که از در خانه او رد میشویم ما را به حیات خود دعوت میکند و با شربت و چای پذیرایی میکند و این چایی او مشتری زیادی دارد در همین لحظه تعداد بچههای کمتر از 10 سال به بیش از 20 نفر میرسد از در خانه او وارد شویم یک راهرو به عرض 1 متر به طول 10 متر بعد به حیات 40 متری که وسط آن یک باغچه 2 متری که دورش خالی است میرسیم از در که وارد شدیم صدای بچهها زیر سقف انعکاس زیادی تولید میکند بخصوص شوق چای خدیجه خانم هم به همه روحیه میداد و صدای جواب نوحه که من با شوق و ذوق میخوانم با قدرت میدهند. در حیات چند دور که زدیم خدیجه خانم که مشغول تماشا بود به من اشاده میکرد که بنشینیم با اشاره دست همه نشسته و مشغول خوردن چای با سه تا قند میشوند در حالی که در خانه خودمان، بیش از یک قند نمیدادند، چای خورده و با روحیه مضاعف همان طور که وارد شده بودیم خارج شدیم تا روز بعد و تکرار لذت چای خدیجه خانم.
دربند روبروی ما هم دسته درست میکردند باید آنها مهمان ما باشند و ما هم مهمان آنها. مهمان هم با دعوت قبلی باشد در غیر این صورت آنرا نوعی تجاوز به حریم محله دانسته و منجر به دعوای گروهی میشد به این جهت ابتدا نماینده دربندمان از آنها دعوت میکرد و طبق برنامه آنها را نزدیکی چهار راه استقبال میکنیم. دسته آنها یک امتیاز داشت یک نوحه خوان خوب و خوش صدا داشتند، برخلاف دسته ما که فاقد آن بود.موسی پسر آقای خسروشاهی که یک خانواده مذهبی و بیغل و غش بودند. موسی بعدها به تحصیلات عالیه رسید. تدبیر و شعور موسی که چند سال از ما بزرگتر بود مشکل دعوا را حل کرده اول آنها مهمان ما میشدند. موسی در حال نوحه خوانی دسته را به دربند ما هدایت میکرد و ما هم برای کم نیاوردن با احساسات و صدای بلند مشغول نوعی مبارزه میشدیم ولی نوحه موسی با صدای خوش و آهنگ دلنشین ما را مجذوب میکرد و برای اینکه کار خراب نشود به بچهها اشاره که به مهمانها ملحق شوید مثل اینکه حرف دل همه را میگفتم و شاید برای خلاصی از صدای من دسته مشترک شده و به حدود 30 نفر میرسید پس از یک دور به طرف دربند روبرو راه میافتادبم رفته رفته دسته به چهار راه میرسد مسلم بقال از مغازه بیرون میآمد و دست به سینه میایستاد و چهار را مسدود میشد جالب اینکه هر کس از راه میرسید میایستاد تا دسته رد شود از اینکه بزرگترها تا این اندازه به ما احترام میگذاشتند لذت بخش بود در حالی که روزهای معمولی خیلی کمتر از اینها را با مشت و لگد همراهی میکردند. دسته که وارد کوچه روبرویی میشد مسلم بقال هم به کسب و کار خود میپرداخت دیگر از مسلم بقال هم کسی حساب نمیبرد از در مغازه که رد میشدیم ضمن احترام به او سلام میکردیم و او هم محبت آمیز جواب سلام را میداد نمیدانم چرا در روزهای معمولی چنین اتفاقی نمیافتاد.
ساعت 5/7 رفته رفته سن سردسته شاه حسین گویان حدود 14 و 15 ساله شده و ما را به ته صف شوت میکنند و ما هم مثل بچه آدم مطیع به دسته میپیوندیم. مردعلی اولین فرد از بزرگترها به دسته میپیوست آدم زحمت کشی بود. عصر با تنی خسته از راه میرسید باید از چهار راه به دربند روبرویی که خانه داشت میرفت از او درخواست میکردیم وارد دسته شود و او بسته نان و پاکت را به دست یکی از بچهها داده مقداری سر دسته میشد چند نفر از همسالان خود را جای خود میگذاشت و میگفت بروم درست و صورت خود را شسته و برمیگردم آدم خوش قولی بود همه از کوچک و بزرگ او را دوست میداشتند با آمدن مرد علی دسته بزرگ و بزرگتر میشد به طرف مسجد طاها حرکت میکرد.
مشهد حاجعلی را همه میشناسند نظامی بازنشته با صدای خوش و بلند و نوحه خان ماهر از ساعت 8 به دسته ملحق میشد جلوی دسته آرام راه میرفت پارچه سیاهی دور گردنش میانداخت گاه گاهی مردی یا زنی پیراهن یا روسری مریضی را به دستش میداد در این وقت بود که رنگش سرخ میشد به پارچهها که نگاه میکرد اشک از چشمانش جاری میشد با یک صدای بلند یا حسین که از ته دل میگفت همه می دانستند مریضی دست نیاز به آنها دراز کرده چنان از خدا و امام حسین و حضرت ابوالفضل حاجت میخواست که بدون استثناء همه گریه میافتادند. میگفتند او قادر است سنگها را هم به گریه وا دارد .دسته وارد مسجد میشود مشدحاجعلی همیشه (به غیر از تاسوعا و عاشورا) داخل مسجد نوحه میخواند. دسته در 3 حلقه داخل مسجد دور میزند ساعت 9 با عزاداری مختصر و دعای خیر برای عزاداران ودرخواست شفا برای بیمارن به اتمام میرسید......بعد از شام سینهزنی ........